شمس و قمرم آمد
سمع و بصرم آمد
«چیز دگر» ار خواهی
«چیز دگرم» آمد
و این چیز دگر را ما میدانیم که حقیقتاً «چیز دگر» بودهاست، از آنجا که از واعظی چون مولا «چیز دگری» ساخت.
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
زر در آتش چو بخندید، ترا میگوید:
«گر نه قلبی، بنما وقت ضرر خندیدن»
این سرکشی و آزادسری، فقط از فلکپیمایانی چون مولا میآید. اینکه بگوید او چون صدف است، که ناکسیهای چرخ را به هیچ نمیگیرد و در گاه «شکستن» هم خندانرخ است، خندهای که بسیار رندانهتر از هرخندهای است که از حافظ سراغ داریم. و در ادامه میگوید در فتح و ظفر که هرآن خام و کالی نیز میخندد، تفاوت و بزرگی در خندیدن در گاه زیان است. و همین خندیدن در گاه نقص است که اصالت انسانها را رو میکند، اینکه آدمی «مس» است یا «زر»، زیرا آتش رنج و حزن، مس ناسره را نابود میکند ولی زر را خندان. و مولا ما را میگوید که اگر قلب [به معنای تقلبی] نیستید و اصالت دارید، درشتیهای عالم نهتنها نابودتان نمیکند، بلکه درخشان و تابناک و خندانتان هم میکند. و چنین نکتهی نغزی را به این زیبایی گفتن، کار این بزرگمرد است.
ور تو عیسی صفتی، خواجه، بیاموز از او
بر غم و شهوت و بر ماده و نر خندیدن