سفارشت ميكنم كه در باره خون من از خدا بترسى
اَللّهُمَّ اِنَّ هؤُلاَّءِ اَهْلُ بَیْتى وَخَاصَّتى وَحَامَّتى لَحْمُهُمْ لَحْمى وَدَمُهُمْ دَمى
خدایا اینانند خاندان من و خواص ونزدیكانم گوشتشان گوشت من و خونشان خون من است
جلسه نود و سوم
دفتر سی و دوم: سریان حیات – قسمت سوم– یکشنبه 1400/02/19 -26رمضان المبارک
در نود و سومین جلسه از درسگفتار پرده پوشانی، پرده انداز، دکتر پایداری سی و دومین دفتر با عنوان سریان حیا، قسمت سوم را پیرامون عبارت وَدَمُهُمْ دَمى آغاز نمودند و به شرح و تفسیرش پرداخت که اهمّ روایات طرح شده به ترتیب زیر می باشد:
الإمام السّجاد «ع»: قال رسول اللَّه «ص»: «ما من خطوة أحبّ إلى اللَّه من خطوتين: خطوة يسدّ بها صفّا في سبيل اللَّه تعالى، و خطوة إلى ذي رحم قاطع يصلها. و ما من جرعة أحبّ إلى اللَّه من جرعتين: جرعة غيظ يردّها مؤمن بحلم، و جرعة جزع يردّها مؤمن بصبر. و ما من قطرة أحبّ إلى اللَّه من قطرتين: قطرة دم في سبيل اللَّه و قطرة دمع في سواد الليل من خشية اللَّه».
--امام سجّاد «ع»: رسول خدا «ص» فرمود: «هيچ گامى را خدا بيش از دو گام دوست نمىدارد: يكى گامى كه با آن صفى (مجاهد) در راه خداى متعال بسته شود؛ و ديگرى گامى كه براى صله رحمى برداشته شود كه او قطع كرده است. و هيچ جرعهاى محبوبتر براى خدا از دو جرعه نيست: يكى جرعه خشمى كه مؤمن آن را با بردبارى فرو خورد، و ديگرى جرعه بيتابيى كه مؤمن با صبر و شكيبايى آن را فرو برد. و هيچ قطرهاى در نزد خدا دوست داشتنىتر از دو قطره نيست: قطره خونى كه در راه خدا ريخته شود، و قطره اشكى كه در تاريكى شب در اثر ترس از خدا از چشمان مؤمنى فرو ريزد»
--امام باقر (ع) در تفسير آيه وَ جاؤُ عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ مىفرمايند: برادران يوسف براى فريب يعقوب بزغالهاى را ذبح نموده و پيراهن يوسف را در خون آن آغشته كردند و تصميم گرفتند كه وانمود نمايند يوسف را گرگ دريده است. اما از آن ميان لاوى كه از ذكاوت بيشترى برخوردار بود گفت: برادران من فكر مىكنيد خداوند خبر واقعه را از پيامبرش يعقوب پوشيده نگاه مىدارد بهتر است همگى غسل نموده و نماز را به جماعت اقامه نماييم و از خداوند بخواهيم تا راز ما را پوشيده نگاه دارد. در آنزمان نماز جماعت حداقل با تعداد يازده نفر برپا مىشد و چون آنها ده نفر بودند تصميم گرفتند كه خداوند را امام خويش دانسته و جملگى بعنوان ماموم به نماز ايستند. آنها شبانگاه به نزد يعقوب بازگشتند در حاليكه پيراهن خونين يوسف را به همراه داشتند.
قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ آنها به پدر گفتند: ما براى دويدن با يكديگر به مسابقه پرداختيم. وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ اما در غياب ما گرگ يوسف را دريد. يعقوب خطاب به فرزندانش گفت: چگونه گرگى بوده كه پيراهن يوسف را ندريده اما او را خورده است؟! از طرفى يوسف به مصر منتقل شد و عزيز مصر او را به غلامى خريد. «فقال العزيز: لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عزيز مصر به همسرش گفت: جايگاهى رفيع را براى او در نظر گير. عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً عزيز مصر و همسرش از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همين خاطر يوسف را به نيكى تربيت كردند اما او هنگاميكه به سن بلوغ رسيد مورد توجه همسر عزيز قرار گرفت بطوريكه دلباخته او گشت. هيچ زنى نبود كه بدو مىنگريست اما محبت او در دلش جاى نمىگرفت. چهره همچو ماه درخشنده او بالاخره باعث رفت و آمدهاى مشكوك زليخا و دلدادگى او شد. وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها زليخا همواره مترصد فرصتى مناسب بود تا از يوسف كام ستاند. وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ روزى زليخا درهاى اطاق خود را بسته و بسوى يوسف آمد اما ناگهان چهره يوسف به يعقوب افتاد كه در گوشهاى از اطاق انگشت به دهان بدو مىنگرد و خطاب به او مىگويد: اى يوسف تو در آسمانها در زمره پيامبران الهى مىباشى چگونه است كه مىخواهى در زمين جزء بزهكاران واقع گردى! هشدار يعقوب باعث بيدارى يوسف گرديد
--على بن جعفر گويد: عمره رجب را گزارده و در مكه بوديم كه محمد بن اسماعيل (نوه امام صادق عليه السلام كه طايفه اسماعيليه بپدر او منتسبند) نزد من آمد و گفت: عمو جان! من خيال رفتن بغداد دارم و دوست دارم كه با عمويم ابو الحسن يعنى موسى بن جعفر عليه السلام خداحافظى كنم. دلم ميخواهد تو نيز همراه من باشى، من با او بطرف برادرم كه در منزل حوبه بود رهسپار شديم، اندكى از مغرب گذشته بود، من در زدم، برادرم جوابداد و در را باز كرد، و فرمود: اين كيست؟ گفتم: على است، فرمود: اكنون مىآيم (و براى تطهير باندرون رفت) و او وضو را طول ميداد، من گفتم: شتاب كنيد، فرمود: شتاب ميكنم، سپس بيامد و پارچه رنگ كردهئى بگردنش بسته بود و پائين آستانه در نشست.
على بن جعفر گويد: من بجانب او خم شدم و سرش را بوسيدم و گفتم: من براى كارى آمدهام كه اگر تصويب فرمائى از توفيق خداست و اگر غير از آن باشد، ما خطاى بسيار داريم. فرمود: چه كار است؟
گفتم: اين برادرزاده شماست كه ميخواهد با شما خداحافظى كند و ببغداد رود، فرمود: بگو بيايد،
من او را كه در كنارى ايستاده بود صدا زدم. او نزديك آمد و سر حضرت را بوسيد و گفت: قربانت.
مرا سفارشى كن (پند و موعظه بفرما) فرمود: سفارشت ميكنم كه در باره خون من از خدا بترسى، او پاسخداد: هر كه در باره تو بدى خواهد خدا بخودش رساند، و ببدخواه او نفرين ميكرد تا باز سرش را بوسيد و گفت: عمويم! مرا سفارشى كن، فرمود: ترا سفارش ميكنم كه در باره خون من از خدا بترسى گفت: هر كه بد شما را خواهد، خدا بخودش رساند. بخودش رساند، باز سرش را بوسيد و گفت: اى عمو! مرا سفارشى كن، فرمود: سفارشت ميكنم كه در باره خون من از خدا بترسى، باز او بر بد خواهش نفرين كرد و بكنارى رفت، من سوى او رفتم.
برادرم بمن فرمود: على اينجا باش، من ايستادم، حضرت باندرون رفت و مرا صدا زد، من نزدش رفتم كيسهاى كه صد دينار داشت برداشت، بمن داد و فرمود: بپسر برادرت بگو اين پول را در سفر كمك خرجش سازد، من آن را گرفتم و در حاشيه عبايم گذاشتم، باز صد دينار ديگرم داد و فرمود: اين را هم باو بده، سپس كيسه ديگرى داد و فرمود: اين را هم باو بده.
من گفتم: قربانت، اگر بدان چه فرمودى، از او مىترسى، چرا او را عليه خود كمك ميكنى؟ فرمود هر گاه من باو بپيوندم و او از من ببرد، خدا عمرش را قطع مىكند، سپس يك مخده چرمى كه سه هزار درهم خالص داشت برگرفت و فرمود: اين را هم باو بده.
من نزد محمد رفتم و صد دينار اول را باو دادم، بسيار خوشحال شد و عمويش را دعا كرد، سپس كيسه دوم و سوم را دادم، چنان خوشحالى كرد كه من گمان كردم باز ميگردد و ببغداد نميرود، باز سيصد درهم را باو دادم، ولى او راه خود پيش گرفت و نزد هارون رفت و بعنوان خلافت باو سلام كرد و گفت:
من گمان نميكردم كه در روى زمين دو خليفه باشند، تا آنكه ديدم مردم بعمويم موسى بن جعفر، بعنوان خلافت سلام مىكنند، هارون صد هزار درهم برايش فرستاد، ولى خدا او را ببيمارى ذبحه (خنازير و خناق) مبتلا كرد كه نتوانست بيك درهمش نگاه كند و دست رساند
-- چند نفر از اصحاب ما روايت كردهاند، از احمد بن محمد بن عيسى، از حسين بن سعيد، از فَضالة بن ايّوب، از ابو المغراء، از محمد بن سالم، از ابان بن تغلب كه گفت: شنيدم از امام جعفر صادق عليه السلام كه مىفرمود: «رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه: هر كه خواسته باشد كه به روش زندگانى من زندگانى كند، و به روش مردن من بميرد، و داخل شود در جنّت عدن (كه بهشتى است كه محلّ اقامه پرهيزكاران است و خدا درختان آن را به دست قدرت خويش نشانيده)، پس بايد كه على بن ابىطالب را عليه السلام دوست دارد و با دوست او، دوستى كند، و با دشمن او، دشمنى ورزد، و به امامت اوصياى بعد از او، قائل باشد.
پس به درستى كه ايشان عترت منند كه از گوشت و خون من به هم رسيدهاند. خدا فهم و علم مرا به ايشان عطا كند (يا آن را به ايشان عطا فرموده). و به سوى خدا شكايت مىكنم از امّت خويش كه فضل ايشان را انكار مىكنند، و جائزه مرا (كه خلافت است)، در باب ايشان قطع مىكنند، و نمىگذارند كه به ايشان برسد (يا صله و پيوند مرا در حقّ ايشان قطع مىكنند و آن را رعايت نمىكنند). و به خدا سوگند، كه پسر مرا خواهند كشت، خدا شفاعت مرا به ايشان نرساند».
--حمّاد بن عثمان گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: در روز قيامت هنگامى كه همه خلائق به حساب خود مشغولند مردى سوى ديگرى آيد و سر و روى او را به خون بيالايد، وى به او گويد: اى بنده خدا مرا با تو چه كار است؟
گويد: تو در ريختن خون من به كمك ديگران سهيمى، زيرا كلمهاى گفتى و من به سبب گفتن آن كلمه كشته شدم.
--سدير صيرفى گويد: به امام صادق عليه السّلام عرض كردم كه از حسن بصرى خبرى بگوش من رسيده كه اگر راست باشد فإنّا للَّه و إنّا إليه راجعون.
يعنى كار ما تمام است، حضرت پرسيد آن چيست؟ عرض كردم: بمن گفتهاند كه وى گفته است: «اگر مغزم از حرارت خورشيد بجوش آيد به سايه ديوار صرّاف پناه نبرد، و اگر كبدش از تشنگى قطعه قطعه شود از خانه صرّاف آب نطلبد.» و اين در حالى است كه صرّافى، كار و شغل من است و بر اساس اين كار و درآمد حاصل از آن گوشت و خون من روئيده و با همين درآمد به حجّ و عمره رفتهام، سدير گويد: آن حضرت نشست، سپس فرمود: حسن بصرى باطل گفته و ياوه سروده است، از روى حساب دقيق تحويل بگير و از روى حساب دقيق تحويل بده، و چون هنگام نماز شد هر چه در دست دارى به جاى گذار و براى نماز برخيز، آيا ندانستى اصحاب كهف همه صرّاف بودند. مؤلّف كتاب- شيخ صدوق رحمه اللَّه- گويد: مراد، صرّاف كلام است نه صرّاف دينار و درهم.
شرح: «صرّافى شغلى بوده كه در آن با نقدين يعنى دينار و درهم مسكوك سر و كار داشتهاند و شخص صرّاف پولهاى مختلف را مىشناخته و مقدار ارزش هر كدام را مىدانسته و عيار آن را تميز مىداده است و تعويض آن را با پول هر محلّ براى مسافران يا تجّار انجام مىداده و حقّ الصّرف مىگرفته است، و مقدّسين از اين شغل ابا داشتند زيرا دقّت كافى در وزن و شناخت عيار بخرج داده نمىشده است و توجيه يا بيان مؤلّف اينست كه: سدير تو خود عقلت را بكار بند و ببين كلام حسن بصرى تا چه حدّ درست و تا چه حدّ نادرست است مانند اصحاب كهف كه صرّاف كلام بودند و حقّ و باطل را تمييز مى دادند».
جهت استفاده بیشتر از شرح حدیث کساء در این جلسه درسی می توانید از فایل صوتی کامل این درسگفتار استفاده نمایید