روزی روزگاری دو جوان رشید و خوش قامت با هم برادر بودند یکی به نام ملکجمشید و دیگری ملکخورشید. یک روز ملکجمشید به ملکخورشید گفت: بیا باهم راهی سفرشویم و دنیای به این قشنگی را خوب بگردیم و سیاحت کنیم. ملکخورشید گفت: پس بگذار با هم شرط و قراری بگذاریم که اگر به دو راهی رسیدیم ازهم جداشویم. ملکجمشید گفت: پس چطوری از حال هم باخبرشویم؟ ملک خورشیدگفت: دو درخت نهال درباغپه قصرمان میکاریم اگر به دو راهی رسیدیم یکی از ما برمیگردد و هرروز دریک وقت معین به هردو درخت آب میدهد. اگردرختی که به سفررفته خشک شد معلوم میشود که برای او اتفاقی افتاده.
ملکجمشید موافقت کرد و هردو بعداز کاشتن دو نهال به راه افتادند. رفتندورفتند و رفتند تا به یک دو راهی رسیدند. ملکجمشید گفت بعداز انتخاب مسیر سفر به راه افتاد و ملکخورشید به قصر بازگشت.
مدتی گذشت. ملکجمشید به تک درختی سبزوخرم رسید و در پای درخت استراحت کرد. وقتی از خواب بیدارشد دید یک ابرسیاه و بزرگ با سرعت به سوی او حرکت میکند. وقتی به او رسید به پیرزنی غول پیکرتبدیل شد که فاصله هردو لبش با همدیگرچندین متر بود...
نحوۀ شرکت در صفحه مجازی قصه ها و متل های لرستان (دم تقه):
1ـ مراجعه به سایتamjad.jde.ir/lr
2ـ ورود به اتاق قصه ها و متل ها
3ـ وارد کردن نام کاربری: (نام و نام خانوادگی به صورت فارسی تایپ شود)
4ـ وارد کردن رمز عبور:123456
✅ دنبال کردن جلسه در صفحهی #رویتاب (www.roytab.ir ) نیاز به نام کاربری و رمز عبور ندارد.
🎤ادامه این داستان را ساعت ۲۱ روز چهارشنبه ۱۲ آبان ماه و با زبان لکی از #عبدالعلی_میرزانیا در سایت www.roytab.ir
✅همچنین خانم #آفرین_پنهانی این قصه را شرح و تحلیل خواهند کرد.