در این روز عبیدالله بن زیاد نامهای به نزد عمر بن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهیان خود بین امام حسین و اصحابش و آب فرات فاصله ایجاد کرده و اجازه نوشیدن حتی قطرهای آب را به امام ندهد.
هنگامی که کاملا آب به روی امام حسین (ع) و یارانشان بسته شد مردی به نام عبدالله بن حصین ازدی که از قبیله بجیله بود فریاد برداشت که:ای حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانی نخواهی دید، به خدا سوگند که قطرهای از آن را نخواهی آشامید تا از عطش جان دهی.
امام حسین (ع) فرمودند: خدایا او را از تشنگی بکش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده.
در روز هفتم کم کم تلخترین لحظات تاریخ نزدیک میشد، با وجود اینکه ورود مسلم بن عوسجه به صحرای کربلا منجر به شادمانی یاران امام شد، اما واقعهای شوم در پیش بود.
مسلم بن عوسجه شبانه از کوفه به کربلا آمده و خود را به سپاه امام رساند. وی اولین شهید عاشورا است و از چهرههای درخشان کوفه و هوادار اهل بیت (ع) بود. وی پس از ورود مسلم بن عقیل به کوفه، به یاری او شتافت و از مردم برای حمایت از امام حسین (ع) بیعت گرفت. او همچنین، کار خرید سلاح، دریافت کمکهای مردمی و فرماندهی جنگجویان طایفه مذحج و بنی اسد را بر عهده داشت.
مسلم پس از پراکنده شدن کوفیان و شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه، خود را از دید سربازان عبیدالله مخفی کرد و شبانه همراه خانواده خود از کوفه خارج شد و به سپاه امام حسین(ع) پیوست. در روز عاشورا وقتی دو لشکر به هم درآمدند، عدهای از سپاه ابن سعد که عمرو بن حجاج سرکردگی آنها را بر عهده داشت، از سمت رودخانه فرات به لشکر امام (ع) حمله کردند و با میسره سپاه به فرماندهی زهیر بن قین درگیر شدند.
در این میان مسلم بن عوسجه سرسختانه به نبرد با آنها پرداخت. بنا بر گزارشهای تاریخی وی حدود ۵۰ تن از جنگجویان ابن سعد را به خاک افکند و همچنان با شمشیر خود به قلب سپاه دشمن میزد. از شدت نبرد گرد و غبار زیادی بلند شد، ساعتی گذشت؛ گرد و غبار تا حدودی فروکش کرد و پیکر نیمه جان مسلم بر زمین کربلا افتاده بود.
امام حسین(ع) و حبیب بن مظاهر بر سر بالین او آمدند. امام به او گفت: ای مسلم خدا تو را رحمت کند. سپس آیه «فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ و مِنهُم مَن ینتَظِر و ما بَدّلوا تَبدیلاً»را قرائت کرد. حبیب گفت: «کشته شدن تو بر من بسی مشکل است ولی تو را به بهشت مژده میدهم»، مسلم بن عوسجه با صدای ضعیف گفت: خداوند تو را به خیر بشارت دهد. آنگاه حبیب به او گفت: اگر شهادتم نزدیک نبود، دوست داشتم آنچه برایت مهم است به من وصیت کنی تا حق دینی و خویشاوندی خود را ادا کرده باشم. مسلم بن عوسجه به امام(ع) اشاره کرد و به حبیب گفت: «تو را وصیت میکنم به این شخص، خدای رحمتت کند تا جان در بدن داری از او دفاع کن و از یاریاش دست مکش تا کشته شوی.» حبیب گفت: به وصیت تو عمل میکنم و چشم تو را روشن میگردانم.