اینجا به زودی بمباران خواهد شد...
داستانی بر اساس
روایت واقعه بمباران دانشکده فنی دانشگاه تبریز 1363
هوالحّی
اینجا به زودی بمباران خواهد شد...
□ پیرمرد از روی صندلی که نشسته بود نیم خیز شده و عکس کاغذی بزرگی که جوانی خوش بَر و رو را نشان می داد دستش گرفته بود و در میان انگشتان زبر و قطوری که بند بند شان جای پینه و زخم بود: با رَعشه آرام که تصویر جوان را جلوی چشمان همه تار می کرد حرف می زد:
- آقا مَن دایی این دانشجو هستم، نمی دانید چقدر این خبر جگرمان را آتش زده.
خدا می داند با چه مصیبت و سختی این بچه را راهی دانشگاه کردیم خدا را شکر می کنیم همه؛ پدر و مادرش هم تا خبر شهادتش را شنیدند با اینکه پدرش از هوش رفت؛ گفتند: پسرمان جای بدی نرفته. راه علی و اولاد علی را رفته افتخار شهادت پیدا کرده.
ما راضی به رضای خدا هستیم آقا ...
کمی در جایش جا به جا شد و آب دهنش را قورت داد.
- آقای مهندس روستای جزیه، حسین آباد کلاً هشت، نه خانوار است که یک اتاق را مسجد کرده ایم و یک اتاق دیگر را هم کلاس درس، این بچه خیلی مظلوم بود.
چقدر برای درس خواندن راه طولانی را می رفت و می آمد هم کمک دست پدرش بود توی روستا هم به دیگران کمک می کرد وصدای لرزانی که بغض پیرمرد را به اشکی بی امان مبدّل کرد و اجازه حرف زدن به او را نداد.
یکسال به سان برق و باد از واقعه دهشتناک دانشگاه فنی می گذشت؛ خانواده همه دانشجویان از طرف جهاد دانشگاهی برای برگزاری سالگرد دعوت شده بودند؛ شب عجیبی بود، حرف ها خاطره ها و گپ و گفت هایی که اشک و آه اَمان از همه بریده بود.
برادر یکی از شهدا شروع به تعریف نحوه دفن برادرش کرد.
- ما وقتی جسد را تحویل گرفتیم. هنگام بازکردن تابوت متوجه شدیم که یک دست قطع شده دیگری همراه جسد داخل تابوت قرار دارد. خیلی ناراحت شدیم چون فرصت نبود و شهید باید سریع دفن می شد با دفتر یکی از مراجع تماس گرفتیم و جریان را تعریف کردیم؛ آقایان گفتند باید دست را مجزا کفن کنید. همراه شهید دفن کنید ...
حال همه خانواده ها آشوب شده بود؛ اما مرد سالخورده ای با کت و شلوار شیک و اتو کشیده ای که محاسنی سفید داشت و گوشه اتاق کنار گلدان شمعدانی بزرگ نشسته بود خرابتر بود و هِق هِق گریه هایش همه را متوجه خود کرده بود و بعضی ها هم از آشفتگی غیرعادی او نگران شده و زیرچشمی حواسشان به او بود. نفس های بریده بریده و کوتاه مرد همه را نگران کرده بود.
برادر شهید حرفش را قطع کرده بود و با گریه آن مرد اشک می ریخت یکی از کارمندان لیوان آبی بدست به سمت مرد بدحال رفت و به آرامی دستی به شانه اش کشید.
- آقا لطفاً این آب را بخورید، آرام باشید.
این شهید نسبتی با شما داشتند؟!
مرد در حالی که با دستمالی پارچه ای داشت اشکهایش را پاک می کرد گفت:
- پسر من هم در این واقعه شهید شده، ما وقتی داشتیم دفنش می کردیم متوجه شدیم یک دست پسرم قطع شده و داخل تابوت نیست، الان که برادر این شهید گفتند یک دست قطع شده دیگری همراه برادرشان دفن کرده اند؛ متوجه شدم آن دست که انگشتر عقیقی هم داشت. دست پسر من بوده دیگر خیالم راحت شد به مادرش می گویم تا دلش آرام گیرد ...
و مویه و های های گریه حضّار دعوت شده تمام دانشگاه تبریز را مات مظلومیّت این شهدا کرده بود ...
□ ...
با صدای انفجار اول تمام شهر لرزید!
آژیر خطر هنوز به صدا در نیامده بود که انفجار دوم ... و سوم پشت سر هم رخ داد.
سکوت ... ترس ... و صدای آژیر خطر با صدای آمبولانس ها پیچیده بود؛ وحشت و شیون زنان و کودکان تر خورده از شکستن شیشه ها و موج انفجاری که شهر را مدتی در کُما فرو برد، مانند کودکی که نفس بند آمده اش به جیغی بلند در فضا پیچیده و تاریکی شب را در خود بلعیده باشد.
خبر از یک حمله هوایی وحشتناکی می داد. خاموشی همچنان بر شهر حاکم بود تنها صدای کَر کننده ضد هوایی های مستقر در بلندی های شهر و گاهی سو سوی چراغ آمبولانس های به سرعت در حال حرکت؛ وحشت ساکنان شهر را همچون نبضی مضطرب در کوچه ها و خیابان ها با خود حمل می کرد.
محل انفجارهای پِی در پِی با زبانه آتشی که از انتهای ضلع جنوبی دانشگاه تبریز به ارتفاع بلندی از شعله های سرخ و طغیان کرده نمایان بود؛ حرکت همه ماشین ها و جماعتی که پای پیاده بسمت محل بمباران در حرکت بودند را سرعت می داد.
و هر چقدر که به محل نزدیکتر می شدی فریادهای گنگ و نامفهوم زنان و مردان واضح تر به گوش می رسد.
درب بزرگ فلزی دانشکده فنی از موج انفجار قوی که سه بمب با فاصله های کم در کنار هم عمل کرده بودند کنده شده بود و چند صدمتر آن طرف تر دیوار چند خانه کنار خیابان را تخریب کرده بود.
سقف آتش گرفته کارگاه قیر مذاب شده را بر روی بدن های مجروح دانشجوها و اجساد قطعه قطعه شهدا می ریخت و مردی که از پشت پرده پنجره ای خاموش در نزدیکی دانشگاه تبریز این جمله را تکرار کرد؛
- بالاخره دانشکده بمباران شد ...
□ ...
متن نامه ای با مهر « خیلی محرمانه» بدست نفرات مشخصی از هیئت علمی دانشکده فنی رسیده بود. دعوت به جلسه ای خصوصی در اتاق رییس دانشگاه بود. بعد از ظهر یک روز کوتاه زمستانی جلسه با سکوتی سنگین آغاز شد.
- اگر از دانشکده فنی برای تولید یک قطعه حساس نظامی درخواست کمک کنیم آمادگی لازم برای تولید را دارید؟ ...
این صدای رییس دانشگاه تبریز بود که بعد از حضور مدعوین در جلسه بسم ا ... گفته و بدون مقدمه با بی باکی جسورانه ای هدف اصلی پنهان شده در نامه های محرمانه را اعلام می کرد.
و همچنان ادامه سکوت ، اما اینبار با بهت و فرو رفتن حضار در فکر.
- مثلاً چه قطعه ای؟ چه تعداد ؟و تا چه تاریخ؟
یکی از اساتید متخصص فنی جهاد دانشگاهی که سابقه علمی و رتبه بالایی در دانش فنی داشت این را پرسید، رئیس دانشگاه بدون تأمل و با لحنی خاص ادامه داد.
- عملیات بزرگی در راه است و به علت تحریم و عدم ورود سلاح به کشور ما مجبوریم خود دست به تولید سلاح از جمله خمپاره هشتاد و یک بزنیم، این قطعه و چند نوع دیگر از نیاز های خیلی فوری تا رسیدن موعد عملیات بزرگ است.
حالا نظر آقایان چی هست؟
یکی دو نفر از اعضا حاضر بدون درنگ از پشت میز برخواسته و اتاق را ترک کردند و باز سکوتی سنگین ....
- ما می توانیم هر کاری که از توانمان بر می آید در دانشکده فنی انجام دهیم، حتی در پُست های سه الی چهار شیفته این قطعات را تولید کنیم، فقط ... نیاز به نمونه اصلی برای مهندسی معکوس داریم.
دیگر اعضاء باقی مانده در اتاق یکی پس از دیگری از صندلی های خود بلند شدند و با حسّی که از گفته های رئیس دانشکده خطاب به رئیس دانشگاه گرفته بودند تکرار کردند.
- بله آقای رئیس من هم موافقم
- بله آقا این کار امکان پذیر هست
- بله می توانیم تولید کنیم
- بله شروع می کنیم ...
و این صدای بلند صلوات بود که جلسه محرمانه رئیس دانشگاه تبریز را به اتمام رسانید.
□ ...
« به زودی اینجا بمباران خواهد شد ....»
این چندمین بار بود که نوشته هایی اینچنینی روی میز کار بچه های جهاد در کارگاه یا سر کلاس پیدا میشد. میدانستیم این نامه های مشکوک به نوعی هشدار است و از طرفی هم سازمان منافقین برای تضعیف روحیه بچهها هر کاری از دستش بر می آمد میکرد. اما ضرورت کار به قدری بالا بود که هیچ کسی به این چیزها اهمیت نمی داد. آمار تولید خمپاره هشتاد و یک روزانه به پنج هزار گلوله رسیده بود. دویست مرکز خصوصی و دولتی هم زمان قسمت های مختلف گلوله ها را تولید می کردند. خبر در تمام شهر پیچیده بود. بعید بود که سازمان منافقین تحرکات گستردهای اعم از شناسایی مقر ها و کارگاه های تولید و شناسایی افراد را شروع نکرده باشد. عملیات بزرگی به نام کربلای پنج در پیش بود.
از طرف فرمانده کل سپاه خبری محرمانه به این مضمون رسیده بود:
- این تسلیحات را اگر هم نتوانستید تولید کنید؛ عملیات انجام خواهد شد. اما اگر کار به موقع انجام شود و آمار تولید بالا باشد، تلفات انسانی کم و پیشرفت خوبی در کار خواهیم داشت.
این خبر به گوش تک تک بچه های کارگاه در تمام شیفت ها رسیده بود. تکاپوی عجیبی در محیط دانشگاه ایجاد شده بود و شیفت ها دقیق سر ساعت عوض می شد.
چند روزی بود که بمباران های شهری دوباره شروع شده بود و تبریز از جمله شهر هایی بود که در یک هفته سه الی چهار بار مورد حمله هوایی میگ های فرانسوی عراق قرار می گرفت. اما امشب اضطراب عجیبی در شهر حاکم بود. مردی که مدتها خبر راه اندازی کارگاه های خمپاره سازی را با بی سیم عراقی خود از زیرزمین خانهاش به بغداد مخابره می کرد، با سیگاری نیمه سوخته بر لب بر روی صندلی چوبی قوس داری تکیه داده بود و در آرامشی شیطانی چشمانش را چون کرکسی که منتظر جان دادن طعمه خویش است به مسیر روشنایی دور دست در دانشگاه تبریز دوخت بود که ناگهان صدای انفجارهای مهیب پشت سر هم لبخند تلخ و زهر داری را بر لبانش نشانید.
- بلاخره دانشکده بمباران شد ...